عشق و آزادی از آن دسته کلماتی است که مفهوم عینی ندارند. نمیتوان به سادگی عشق یا آزادی را در یک فرم جسمانی به کسی نشان دهید. باید توضیح دهید و تفسیر کنید و آنقدر گسترده هستند که تا ابد هم مثال بزنیم؛ شاید حق مطلب ادا نشود. یکی آزادی را در بیبندوباری، آشوب و گناه بشر تصور میکند و دیگری آن را در چارچوب قانون و پیامآور صلح، آرامش و رستگاری بشر تعبیر میکند. دو فهم کاملا متناقض و ضد یکدیگر، از یک واژه، یک احساس ساده!
گویی همه احساسات بشری اینگونهاند. جسمانیت و عینیت ندارد. هرانچه دیدنی نباشد فهم شدن همگانی آن را دشوار میکند. حتی گاهی توضیح احساسات مشترک انسانی عذابآور به نظر میرسد.
مثلا احساس خشم را چگونه میتوان جسمانی دید؟
دوستی میگفت:
_ببین! فردی زده کسی را کشته. خشم و احساس عصبانیت را میتوان با رسم شکل و یا تصاویر کشتارها و جنایتهای جنگی نشان کسی بدهیم و بگوییم این خشم است. خیلی ساده است! همه آن را یکسان میفهمند.
اما من به او گفتم: دوست نازنینم، ما داریم عمل کشتار را نشان میدهیم؛ نه آن احساس خشم. در حقیقت ذهن ما عمل قتل را با احساسی درونی به نام خشم ارتباط میدهد. پس خود احساس خشم که در سر و مغز قاتل اتفاق میافتد؛ را نمیتوانیم نشان دهیم.
چرا عشق و آزادی مفاهیم سختفهمی هستند؟
حالا باید به احساسات مثبتی همانند عشق و آزادی هم بدینگونه بنگریم.
باز سر و کله همان دوستم پیدا شد و عکس زوجی سالخورده که سالها با هم زندگی کردهاند؛ نشانم داد و گفت:
_همینه این عشق حقیقی است. ببین تصویر گویاست!
اما باز هم جواب من یکسان بود. ما داریم یک رابطه زناشویی را نشان میدهیم. آن احساس عشق که سبب شده این دو کهنسال از جوانی تا پیری کنار هم بمانند و آنچه در سر و مغز این افراد گذشته، به هیچ صورتی جسمانی قابل نمایش نیست؛ جز در لابهلای لغات و واژهها.
همه احساسات بشری را می بایست به صورت ذهنی و لغات و تعابیر توضیح داد و هرچه لغات سادهتر و جملات گویاتری به کار ببریم؛ احتمال فهم مشترک حداکثری بیشتر میشود.
حالا همین دو مفهوم ذهنی عشق و آزادی را بررسی کنیم.
حتما تا به حال عاشق شدهاید. ( با لحن مهران مدیری در برنامه تلویزیونی مشهور دورهمی صدا و سیما خوانده شود!)
عشق همیشه حالتی دوگانه دارد. لذت و ترس
لذت عشق را همه میشناسند. اما ترس از عشق روی دیگر سکه است که اغلب و در ابتدا هویدا نیست.
به قول معروف عاشقشدن که در پس آن فارغ شدنی هست. مرگ یا جدایی، خیانت و قانون طلاق، در ظاهر سبب همان احساس هراس پنهان شده، در پشت احساس عشق اولیه است.
پس باید بپذیریم که عشق فارغ از لذت ظاهری از ابتدا برای ما یک احساس تهدید نیز در ناخودآگاه مغز ایجاد میکند.
من خیلی وقتها این سوال را از خودم پرسیدهام.چرا وقتی عمیق به عشقورزی نگاه میکنیم؛ در پس پرده احساس تهدیدی نیز هست که اغلب متوجه آن نیستیم ولی در ناخودآگاه ما ریشه میدواند.
چرا؟ عشق که سرشار از لذت جسم و روح است باید احساس تهدیدی نیز به ما بدهد؟ منظور روشنم از عشق در تمام طیف تعریفی آن از عشق به خدا و طبیعت تا عشق به جنس مخالف است.
تولستوی جمله قصار زیبایی دارد:
تلاش کن یکپارچگی تمام موجودات زنده را درک کنی. تلاش کن همراه با تمام موجودات زنده قدم برداری و رنج بکشی.
کلید همه صحبت ما درباره دو احساس عشق و آزادی در زیرسطرهای همین جمله پنهان شده است.
ما تا زمانی که نفهمیم که یک گربه ساده در خیابان – که شاید حتی فوبیا داشته باشیم به آن یا از دست زدن به آن چندشمان بشود.- چه نقش بزرگی در زندگی و حیات فعلی ما داشته است و اجداد همین حیوان ساده طبیعت چه نقش پررنگی در ادامه نسل ما انسانها و نجات از طاعون به وسیله شکار موشهای آلوده در چند صد سال قبل داشتهاند؛ نخواهیم توانست مفهوم یکپارچگی خود با محیط زیست را هضم کنیم. و شاید اگر کسی به ما آموزش احترام به طبیعت و حیوانات را نداده باشد و روانی رنجور و افسردهای نیز داشته باشیم؛ با سنگ پرتاب کردن به آن گربه، آن زبان بسته را همچون وسیلهای برای تفریح خود در نظر بگیریم.
در روابط زناشویی با جنس مخالف و حتی عشقهای الهی نیز وضع به همین صورت است.
دنبال آن هستیم تا کسی پیدا کنیم که حداقل مشکلات و حداکثر شادی را برای ما به ارمغان بیاورد و نام آن را عشق بگذاریم.
یا مثلا در مفهوم آزادی، در کشوری که حجاب اجباری برای زنان به صورت قانون درآمده است؛ بیاییم و ادعا کنیم که لغو این قانون آزادی نام دارد.
باید بپذیریم؛ در دل نسلهای گذشته همان کشور، ترس و احساس تهدیدی نسبت به آزادی وجود داشته که دقیقا باعث وضع قوانین حقوقی_قضایی توسط قانونگذاران شده است. قانونگذارانی که نتوانسته بودهاند، در ذهن خود این احساسات مثبت بشری را، صحیح و عمیق، درک و هضم نمایند و یا شاید مفاهیم را ناقص و ناکامل فهمیده باشند.
اما بعد دوباره در دنیای معاصر، میبینیم در کشورهایی که مثلا چنین قوانینی ندارند؛ باز هم زنان احساس آزادی نمیکنند و مسئله روز محافل سیاسیشان، تصمیم درباره سقط جنین و مسائل دیگری است. آنجا هم کسانی از آزادی انسان احساس ترس و تهدید دارند.
به نظر من علت احساس تهدید ناشی از مفاهیمی مانند عشق و آزادی در همان جمله قصار تولستوی مخفی شده است.
پیوستگی موجودات به چه معناست؟
پیوستگی من با جنس مخالف، با گربه توی خیابان، با گلدان پیچک روی طاقچه اتاقم به چه معناست؟
متاسفانه ریشه همه آن احساسات ترس و تهدید نسبت به احساسات مثبتی مانند عشق و آزادی را در طرز فکر” خویشتن جداپنداری” خود از طبیعت و تمدن پیرامونی میدانم.
گویی من زمانی که به دنیا آمدهام تا حال حاضر که در حال تایپ این نوشته روی کامپیوترم هستم؛ تنها و منفرد رشد و توسعه پیدا کردهام و فقط شاید گاهی پدر و مادر یا حمایت فردی یا دولتی را در رشد و پیشرفت خود در نظر داشته باشم.
شاید هیچوقت از خودم نمیپرسم اگر آن گربه توی خیابان موشهای طاعونزده را شکار نمیکرد؛ آیا ممکن نبود اجداد من در همان دوره طاعون مقطوع النسل میشدند؟ و من یا همان پدر و مادر یا همان فرد حمایتگر یا همان رهبر آن دولت اکنون زنده نبود؟
قطعا وقتی موفقیت و دستاوردی به چنگ بیاورم. شغلی، مالی، خودشکوفایی یا هر پاداش ارزشمندی.
وقتی بخواهم از کسی قدردانی کنم بعد از دیدن تلاشهای خودم، یا پدر و مادرم یا کشورم و یا قربانیان جنگها، هیچگاه سهم آن گلدان پیچک روی اتاقم و اجدادش را که ریشه در خاک داشته و برای من اکسیژن تولید کرده تا همه مسببین پیشرفتهایم بتوانند نفسی بکشند؛ نخواهم دید.
به نظرم اگر کمی ژرفتر فکر کنیم و به جمله تولستوی برگردیم خواهیم فهمید عشق و آزادی ناب و حقیقی به چه معناست.
ما باید درک کنیم که این تفکر انفرادی زیستن و آفریده شدن توسط خداوند است؛ که آن احساس تهدید را نسبت به مفاهیم ذهنی عشق و آزادی برایمان تداعی میکند.
سخن پایانی
طبیعی است، هرآنچه فهم آن دشوار باشد برای ما هراسناک می نماید. رعب و وحشت در دل انسان میآفریند. ترس از ناشناختهها و ترس از آسیب برای ذهن هر انسانی امری کاملا مرسوم است. اجداد نزدیک ما از قطار و هواپیما و هر آنچه جدید و ناشناخته بود؛ در ابتدای پیدایش میترسیدند.
به نظرم تا زمانی که تفکر جداپنداری و انفرادی زیستن، در ذهن ما قوام و ریشه گرفته، هیچگاه نخواهیم توانست، مفاهیمی عمیقی مانند عشق و آزادی ناب و حقیقی را دریابیم.
من آزادی را در چارچوب فکری و در قالب دایره لغات خود بدین صورت دریافتهام:
آزادی، یعنی احترام به نفس خود و همه موجودات زنده و غیرزنده محیط پیرامونم_ از گذشته تا به حال و حتی آینده_ و به نظرم هنگامی که معنای حقیقی آزادی را دریابیم میتوانیم بدون دلهره و هراس و احساس تهدید به همه چیز و همه کس صادقانه عشق بورزیم.
یا به تعبیری دیگر:
فهم درست مفهوم آزادی حقیقی، به زایش عشق ناب میانجامد و عشق حقیقی نیز خود، آزادی ناب را بازآفرینی خواهد کرد.
سلام علی آقا اندیشمند
امیدوارم که خوب باشید.
موضوع جالبی بود و حسابی از خوندنش لذت بردم.
باید اعتراف کنم هنوز نتونستم برای عنوان، جواب منطقی و درستی بنویسم از اون سوالهای عمیق است که کمی فهمش دشواره
البته مفاهیم ذهنیام به جملهی پایانی شما نزدیکه.
فهم درست مفهوم آزادی حقیقی، به زایش عشق ناب میانجامد و عشق حقیقی نیز خود آزادی ناب را بازآفرینی خواهد کرد.
ممنون بابت اشتراک گذاری.
🌸🌸🌸
زیبا و آموزنده بود.