احساس مرگ و نیستی در مقابل احساس زندگی و پویایی در نمایشنامه ” بالاخره این زندگی مال کیه ” خیلی شفاف و روشن مطرح شده است. “چرای بزرگ زندگی هر انسان” و “سوال بزرگ فلسفه‌ی باستان تا کنون” با حضور چند شخصیت خوب مثل آقای هیل هنرمند، چند پزشک و پرستار، یک آدم معمولی مثل جان نظافتچی و چند حقوقدان بدون حضور هیچ فیلسوفی و بدون هیچ ادای فلسفه‌بازی و فلسفیدن، شکافته و باز می‌شود.
از اهمیت شغل پزشک و حقوقدان مطمئن بودم اما برایم شغل استاد دانشگاه در رشته مجسمه‌سازی کمی نیاز به تعمق داشت تا اینکه متوجه شدم که شغلی بهتر از این نمی‌شد برای این شخصیت نام برد چرا که مهمترین دلیل مرگ‌اندیشی آقای هیل همان ضعف مطلق جسمانی بود و کسی که کارش مجسمه‌سازی است یعنی اینکه این آدم، عاشق و دلباخته‌ی بدن و اجزای آن است و به قول خودش استاد آناتومی در حد یک آناتومی‌شناس پزشکی است و قطعا بدن برای این شخص بخصوص، درجه اهمیت بالاتری نسبت به بقیه آدم‌ها دارد و فقدان بدن و حرکات ساده آن برای آقای هیل چند صد برابر یک آدم عادی با شغلی دیگر، دردناک و رنج‌آور است.
این انتخاب هوشمندانه می‌تواند یکی از ستایش‌های من از نویسنده یعنی برایان کلارک باشد که عمل شخصی آقای هیل را برای ما ملموس‌تر و منطقی‌تر جلوه می‌دهد.
این که -منطق و اخلاق از مرگ حمایت کند- را در اشاراتی از دروس اخلاق پزشکی دوره دانشجویی، از اساتید شنیده بودم. مبحثی با سرفصل اصطلاح ” اتانازی ” داشت. ترجمه روان آن شاید همان مرگ خود‌خواسته باشد، اما با خودکشی کاملا متفاوت است. از استاد نقل قول می‌کنم که می‌فرمودند: ظاهرا در دنیا چند کشور محدود مانند هلند در قانون اساسی خود چنین ماده‌ای دارند و به بیماران صعب العلاج اجازه می‌دهند، تا زیر نظر پزشک آموزش‌دیده و طی مراحل قانونی، به زندگی خود پایان دهند.
قطعا این مسئله در اروپا جنجالی بوده که توسط فرد یا افرادی با کمک حقوقدانان آغاز شده و بعد از کار‌های مداوم تبدیل به قانون شده است.
به نظرم این‌ نمایشنامه در مرحله تحقیق از آن‌خبر‌ها و جریانات الهاماتی گرفته است و شاید اجراهای عمومی آن حتی به آن درگیری حقوقی حقوقدانان و پزشکان و سیاستمداران جهت هم داده باشد.
کلمات اروتیک نمایشنامه کاملا منطقی به نظرم آمد، چون، اصلی‌ترین موردی که افسردگی و خلق پایین را در پزشکی رد می‌کند، همین نکته‌ای است که شخصیت هیل -یا آگاهانه از زبان خود و یا با نظر نویسنده- بر زبان جاری می‌کند و برای ما عدم افسردگی این آدم را از همان ابتدا آشکار می‌کند. تفکیک دکتر امرسن و دکتر اسکات را دوست داشتم چون ظاهرا نماینده دو مکتب در روانپزشکی هستند مکتب بریتانیایی و مکتب آمریکایی که یکی از مکاتب حق انتخاب، آزادی و اولویت بیشتری برای بیمار- در زمینه انتخاب داروی خود و در فرآیند طبابت- قائل است.
شروع نمایشنامه با ارجاعات اروتیک است که مبین نداشتن خلق پایین آقای هیل است- حتی با وجود ضربه‌های روحی و جسمی شدیدی که دستگاه فیزیکی و اعصاب مستقیم تناسلی او را نیز از کار انداخته است-
در مرحله بعد شوخی‌های فی‌البداهه با جان را داریم که به ما نشان می‌دهد آقای هیل یک شخصیت خوش‌فکر، حاضرزبان و پرتمرکز است.
بعد شاهد چالش درمانگران هستیم و دکترها تلاش و تقلا می‌کنند تا با آموخته‌های خود به آقای هیل احساس آرامش را هدیه ‌دهند. آقای هیل از یک احساس بلاتکلیفی در شروع به احساس تردید می‌رسد و در پایان به احساس قطعیت در تصمیم‌گیری، دست‌پیدا می‌کند.
داستان فرعی جان و پرستار را متوجه نشدم که چه ضرورتی در داستان دارد و وقتی به سمت پایان داستان نمایشنامه می‌رویم احساس قطعیت را در ریتم تندتر آقای هیل به وضوح می بینیم.
پایان نمایشنامه تاحدودی غیر‌منتظره بود، اما همان اتفاقی است که پزشکان کشور هلند پیشنهاد دادند و به واقعیت نزدیک‌تر است. آنها تنها کشوری در جهان هستند که قضیه‌ی اتانازی را انکار نکردند و پذیرفتند که حتی مرگ‌برنامه‌ریزی شده‌ی بیماران هم زیر نظر آنها باشد، تا حتی مرگ را نیز به بهترین صورت و با کمترین درد و رنج به بیماری که شرایط آن را دارد تقدیم کنند.
علم پزشکی در اینجا در برابر علم حقوق و اصل آزادی، تسلیم می‌شود.
اما باز هم تلاش می‌کند تا مرگی با رنج و درد کمتر و سالم‌تر! به بدن انسان ارائه کند و مقصود نهایی پزشکی که کاهش درد و رنج است را بر حفظ جان اولویت می‌دهد.
تا آنجایی که می‌دانم خود همین مرگ برنامه‌ریزی شده نیز قواعد و اصولی دارد- یک پزشک در این زمینه باید دوره‌هایی تخصصی را به صورت نظری و تجربی زیر نظر اساتید بگذراند و هدف آن هم مرگ با کمترین احساس درد برای بیمار است- جایی که لذت و حق انتخاب، آزادی و حقوق انسان، بالاتر از اساسی‌ترین قانون بشریت یعنی حفظ جان قرار می‌گیرد.
از استاد کلانتری سپاسگزارم برای معرفی این نمایشنامه خوب و تامل‌برانگیز در دوره سمپوزیم.
این جملات طلایی را در نمایشنامه خیلی دوست داشتم تا اینجا تکرار و نقل قول کنم:
کن هیل خطاب به قاضی می‌گوید:
* عالیجناب، اگه من نتونم یه انسان باشم، دلم نمی‌خواد به یه دستاورد پزشکی تبدیل بشم.من خوبم .‌.‌. حالم خوبه.
جایی دیگر:
* همه چی در خدمت اینه که فقط مغزمو فعال نگه دارن، بدون اینکه هیچ امکان واقعی و روشنی که مغزم اصلا بتونه کار خاصیو انجام بده. تا جایی که میفهمم این یه قساوت عمدیه.
من در پایان فکر می‌کنم دیالوگ‌های دادگاهی نه به عینه ولی نزدیک به چنین مفاهیم و جملاتی، حتما بین دادستان ها و وکلا، نمایندگان وزارت بهداشت اروپا و شاکیان پرونده‌های پزشکی در دادگاه‌های کشور هلند رد و بدل شده است. جالب اینجاست، تا آنجا که می‌دانم، قضات و هیئات های منصفه-حقوقی و پارلمانی اکثریت کشورهای اروپا و جهان آن را نپذیرفتند.
در روزنامه‌ها و مطبوعات چنین نمایش‌های تئاتری، محل بحث و جدل موافقان و مخالفان تصویب قوانین اتانازی قرار گرفته است و اینجا تئاتر و ادبیات در خدمت موافقان تصویب این قوانین، آثاری را ارائه کرده‌اند.
به نظرم با پیرتر شدن جمعیت جهان و کشور‌های توسعه یافته،چنین نمایشنامه‌های چالش‌داری، در همه جای دنیا بیشتر مورد توجه مخاطبان، قرار می‌گیرد و مسئله ” حق قانونی مرگ خودخواسته” در آینده هم پتانسیل، جدال‌های بیشتر و دامنه‌دارتری دارد.