نخست باید اعتراف کنم اولین بار الهام و جرقه‌ نوشتن چنین مقاله‌ای، پس از مطالعه‌ی داستان کوتاهی از خوزه لوئیس بورخس در ذهنم شکل گرفت. داستانی درباره آینده انسان و طبیعت. اگر به موضوعات پیش‌گویانه و سینمای علمی‌تخیلی، علاقه ندارید پیشنهاد می‌کنم همین ابتدا، قید خواندن این مقاله شخصی یک‌هزارو پانصد کلمه‌ای را بزنید!

به نظر می‌رسد بین علم و دانش و دین و طبیعت‌گرایی درگیری و نبردی سخت در جریان است.
چه اشکالی دارد به طبیعت توجه بیشتری داشته باشیم؟ و همزمان از دین و دانش هم بهره ببریم؟
اینها چه تضاد و درگیری با هم دارند؟
برای گشودن مطلب باید دریافت اینکه انسان به طبیعت بازگردد به چه مفهومی است؟
مثال‌های زیادی هست. عده‌ای می‌گویند به جای داروهای ساخته شده در آزمایشگاه‌های طبی به سوی گیاهان و محیط زیست حرکت کنیم.
عده‌ای می‌گویند بیاییم و با حیوانات مهربان‌تر باشیم. باغ وحش‌ها و اسارت حیوانات را ملغی اعلام کنیم و حتی میل‌ نمودن گوشت و شیر و استفاده از پوست چرم جانوران را نیز ممنوع کنیم چرا که ظلم در حق موجودات زنده طبیعت است.
حتی در نظریات عده‌ای شهر‌ها و تمامی تمدن نیز می‌بایست به دل طبیعت بازگردد و خانه‌ها و جاده‌ها و پل‌ها همگی باید ورافتد و انسان به غار‌نشینی بازگردد البته با حفظ تمام معنویات علوم و فنونی که در چند صد هزار سال برای افزایش عمر خود ابداع و اختراع کرده‌است. یعنی حق داریم در سرما آتش‌ی‌ روشن‌ کنیم تا از سرمایه زمستان نمی‌ریم اما نباید کوه‌ها را منفجر کنیم و گاز و نفت را از دل زمین بیرون بکشیم. نمی‌دانم حالا از لحاظ طبیعت‌گرایان استفاده از کنده‌ درخت مجاز است یا باز آسیب‌ به طبیعت محسوب می‌شود؟
طبیعت‌گرایان نظریات متنوع و البته بسیار مبهمی ارائه‌ می‌دهند. کنار‌گذاشتن همه تمدن بشری کار آسانی نیست.
چشم‌پوشی از همه ابداعات معنوی، شیمی، فیزیک و ریاضی و الهیات آیا‌ حقیقتا ضروری است؟
رسالت طبیعت‌گرایان چیست؟ حفظ طبیعت به صورت دست‌نخورده؟
یک اشکال تناقض گونه در همه طبیعت‌گرایان مشاهده می‌کنم. آیا‌ ما نوشتن و زبان را که در کتاب‌های مقدس ادیان نیز هست و خدا به وسیله زبان‌های پارسی و عربی و عبری برای انسان کتاب هدایت فرستاده و خود زبان ‌که جز دستاوردهای بشری محسوب می‌شود را هم باید کنار بگذاریم. پس تکلیف دین و معنویات و ادبیات و علوم تفسیری الهیات و منطق چه می‌شود؟
پاسخی برای این تناقضات عظیم ظاهراً پیدا نشده است.
پس اگر بخواهیم متشرع باقی بمانیم و همزمان طبیعت‌گرایی کنیم چه؟ در حقیقت بسیاری از مردم طرفدار عقیده طبیعت‌گرایان هستند اما حفرات‌ و دره‌های وحشتناک عمیق چندین هزار متری در فاصله‌ی این دو عقیده و ضدیت آنها‌ با هم را متوجه نمی‌شوند.
حتی آتئیست‌ها هم به مشکل برخواهند خورد. آیا‌ ما با طبیعت‌گرایی می‌توانیم تمام یافته‌های قوانین مدنی و حقوقی را نیز کنار‌ بگذاریم؟

انسان در آمیختگی کامل با طبیعت و در زندگی مجدد در دل کوه و غارها از قوانین حقوقی بازمانده حاصل تلاش صدها نسل از انسان‌ها، بی‌نیاز خواهد بود؟ خود علم حقوق نیز زاییده علم و زبان ورزی و زبان‌آموزی انسان بوده است. یا این که طبیعت‌گرایان این را با فلسفه آنارشیسم توجیه خواهند کرد؟ که آن‌ نام نیز اندیشه مبهمی است.
آیا‌ انسان باید به همه دستاوردهای خود پشت کند؟ البته که به نظرم می‌آید‌ در بین علمای طبیعت‌گرا هم باید یک دودستگی بوجود آمده باشد و عده‌ای افراطی و عده‌ای میانه‌رو و محافظه‌کار نیز پیدا خواهد شد.
قطعا طیف افراطی در دفاع از عقیده خود به مشکلات زیادی برخواهد خورد اما طیف معتدل تر پاسخ‌هایی‌ خواهد داشت مثل اینکه ما همه دستاوردهای بشری را کنار نمی‌گذاریم و مضرترین‌ ها را حذف کرده و مثلا بی‌ضررهایی‌ مانند زبان و مذهب و علم حقوق و مقداری از علم طبابت و مثلا واکسن سازی را حفظ خواهیم کرد.
به نظرم هر چه بگوییم و بنویسیم و بیشتر پرسش کنیم و پاسخ بشنویم شاید در ظاهر طبیعت‌گرایی را توجیه کنیم اما در حقیقت به تناقضات مهمی می‌رسیم.
من نه دانش‌آموخته فلسفه هستم و نه حقوق و نه الهیات و نه باستان‌شناسی. من ‌دانش‌آموخته‌ رشته دانشگاهی طبابت و داروسازی هستم. اما به خود اجازه می‌دهم در زمینه هر شاخه دانش و فهم و آگاهی که می‌خوانم و می‌شنوم، طرح پرسش کنم بدون اینکه ادعایی یا دخالتی در کار عالمان علوم الهیات و فلسفه و غیره داشته‌ باشم.

ذات و بنیان بعضی رشته‌های آکادمیک بین‌رشته‌ای همچون داروسازی با چند‌کارگی و همه چیز‌دان و سقراط‌گونگی و عدم تمرکز بر یک موضوع تخصصی، بنا نهاده شده است و از آن گریزی نیست. 
پرسش نهایی من در این نوشته این خواهد بود که آیا‌ در این درگیری هیچکس از خود سوال کرده است که چرا من انسان خود را سوای طبیعت می‌پندارم و آزمایشگاه داروسازی ـ و مثلا ساخت اسید سولفوریک و ریختن و ترکیب و تجزیه چند جز طبیعت به وسیله فهم و عقل انسانی را ـ پدیده‌ای غیرطبیعی و جدا از گیاهان و مسیر طبیعت می‌پندارم؟
آیا‌ تکامل مغز ما و ابداع ابزار زبان برای انتقال تجربیات انسانی بین نسل‌ها، و این ارتباط حسنه‌ و همدلی انسان‌ها با یکدیگر را، باید جدای از همکاری مورچه‌ها و سایر موجودات و پدیده‌ای غیرطبیعی و مضر توصیف‌کنیم؟
درباره رشته خویش نیز صاحب این عقیده هستم که بر مبنای نظریات استاد بزرگ و یکتای علم فارماکولوژی در کتاب مقدس‌گون علم داروسازی فارماکولوژی پروفسور کاتزونگ، مگر‌نه اینکه با قاطعیت فرموده است، در حال کشف گیرنده‌ها و رسپتورهای اصطلاحا یتیم و بدون لیگاند هستیم؟

در علوم پیشرفته دارویی، هر دارو در بدن برای اثر‌بخشی نیاز به یک گیرنده دارد.

نظریه قفل و کلید نظریه‌ای نامدار در بین علمای فارماکولوژی برای تببین اثربخشی داروهاست.

دارو به مثابه کلیدی است که در قفل سلول‌ها( گیرنده یا رسپتور) قرار گرفته و مسیر‌هایی را درون سلول زنده فعال یا غیر‌فعال می‌کند. در واقع قفل یا باز می‌شود و یا بسته می‌شود. ( اصطلاحا داروهای آگونیست و آنتاگونیست. )
بر مبنای عقیده تکامل زیست‌شناختی، می‌بایست محرک یا لیگاندی در دنیای قدیم، برای این گیرنده های سطح سلولی وجود داشته که این گیرنده‌ها اینگونه تکامل یافته‌اند. هیچ تکاملی در بدن جانوران بدون دلیل نبوده‌است چه برسد به هزاران گیرنده کشف شده بر سطل سلول‌های زیستی. 

چطور این قفل‌های زیستی در بدن ما تکامل یافته بدون آنکه کلیدی برای آن ساخته شده باشد؟ 
بر مبنای کشفیات پروفسور کاتزونگ، من می‌گویم همانطور که جانوران زیادی را به صورت فسیل استخوانی شناخته‌ایم که منقرض شده‌اند.
به همین صورت می‌توان با منطقی قاطع، استدلال کرد که تمام داروهای ساخته شده در آزمایشگاه‌های داروسازی( از استامینوفن و آسپرین ساده تا پیشرفته‌ترین کلاس‌های دارویی ضد‌سرطان) که بر بدن انسان‌ اثر گذار هستند می‌بایست عصاره گیاهانی باستانی و  انقراض یافته باشند که زمانی وجود داشته و بدن پستانداران در معرض آنها قرار گرفته و رسپتورهای یتیم ما در دنیای باستان و قدیم تکامل و شکل یافته‌اند.
 اینگونه گمان می‌کنم که هر داروی جدید مثلا ضد سرطانی که کشف می‌شود، نه فقط گیاهان منقرض شده که شاید حتی زهر جانوران منقرض شده باشد.
دانشمندان نوین داروسازی که عمرشان هنوز به یکصد سال و دو‌‌سه نسل متوالی نرسیده است، با سال‌ها کار بر روی مولکول‌های دارویی در آزمایشگاه از بین هزاران ملکول‌ یکی را که مفیدتر است، برمی‌گزینند.

درضمن، این نیز عقیده حاصل استدلال منطقی بین‌رشته‌ای من است که تمام بیماری‌ها الزاما از قدیم وجود داشته اند. اما چگونه؟ تنها علت اینکه عامه مردم بگویند، صدها سال پیش سرطان خون وجود نداشته و ما ندیده‌ایم، یک خطای شناختی است.

زمان جناب ابن‌سینا و بقراط نه آزمایش‌خونی وجود داشته و نه میکروسکوپی و نه عکس رادیولوژی و ام‌ارای‌ برای دیدن داخل بدن موجود زنده.

کالبد‌شکافی فرزند یا همسر عزیز مردم نیز گناهی کبیره بوده است.

بیمار سرطانی خون بالا می‌آورد‌ و به علت خفگی و سوءهاضمه به خاک سپرده می‌شد نه سرطان خون!
طبق تئوری من، تمام داروهای جدید چیزی نیستند بجز، ساخت مجدد و مصنوعی ترکیبات همان گیاهان منقرض شده باستانی که هیچ تصویر یا شکل و اثری از آنها باقی نمانده است. چرا باقی نمانده؟ چون گیاهان منقرض‌شده، مانند حیوانات استخوان و اسکلت نداشته و ندارند و هر گیاه پس از مدتی تبدیل به خاک و اجزای غیرقابل تشخیص می‌شود.
امیدوارم سوالات من، چه صد سال چه هزار سال بعد، بالاخره، روزی به پاسخی‌ مدون‌تر به‌وسیله یک تیم چند‌رشته‌ای برسد و در نهایت با کنار‌هم نهادن شواهد،به پاسخ مشخصی و قابل اثباتی برسیم که ما می‌بایست تمام علوم و ابداعات بشری خود حتی آنها که مضر‌ هستند را به عنوان بخشی از طبیعت‌ بپذیریم. حقیقتا پیشرفت علوم و دانش انسانی، تافته‌ای جدا‌ یافته از طبیعت نیست و می‌بایست به هر‌آنچه اختراع و کشف‌ نموده‌ایم و خواهیم نمود احترام گذاشته و احساس افتخار و غرور کنیم و دست از خویش‌سرزنشی برداریم.
ادعای داروین دوم بودن ندارم چرا که عمری برای اثبات چنین ادعاهای سنگینی نیاز است.

همیشه ادعای غریب نمودن، در نگاه اول همچون هذیان گویی به نظر می‌رسد و تز دادن مانند آب خوردن به‌شمار می‌رود. به نظرم تخیل انسان بی‌نهایت است و اساس اولیه ابداعات و کشفیات بشری حاصل تخیلاتی هذیان‌طور بوده‌است که بعد‌ها گروهی همت کرده عمر گذاشته و آن‌ها را عملی ساخته‌اند. همچون سفر به ماه، کشف برق و نیروی اتم.

 در پایان به گمان من بدون‌شک، تخیل و خلاقیت ما، جزیی از خود طبیعت است. بدون تردید، طبیعت و علم در مقابل هم نیستند و در امتداد یکدیگر قرار دارند.