دوستم درباره شاعر همشهریمان که پارسال فوت کرد برایم تعریف میکرد که این بنده خدا هر هفته در جلسات شلوغ شب شعر شهرمان حضور فعال داشت و میسرود و میخواند اما در یک سال گذشته موقعی که زنده بود و اشعارش را زنده برای حضار میسرود به اندازه یک صدم تعداد شاخههای گلی که بر مزارش آوردند، ندیدم شاخه گلی از کسی دریافت کند. قصه مرده پرستی، قصه تلخی است و همه تجربیات و خاطراتی از آن در ذهن داریم. علت چیست؟
به نظرم علت این رفتار فردی-اجتماعی، آسیبی در عزت نفس ماست که انسان را بدون دستاورد بیرونی مادی یا معنوی، ارزشمند احساس نمیکند.
پس تنها مرگ و همان فقدان جسم اوست؛ که معدل ارزشمندی وجود قلمداد شده و پس از مرگ مقبره سازی و ارزشگذاری آغاز میشود.
گویی ما ایرانیان نمیخواهیم؛ مرگ و پایان زندگی را بپذیریم؛ و پس از مرگ با ساخت مقبرهها و بناهای یادبود تلاش داریم تا اثبات کنیم؛ که این جسمانیت آن انسان بوده که ارزشآفرینی کرده و خیر معنوی که از آن مرحوم به دنیا رسیده؛ در اولویت بعدی است.
بله ما ایرانیان، با تمام سابقه مذهبی چندین هزارساله خود، هنوز دارای سایهای غیرمذهبی هستیم؛ که جسم را بر روح انسان مقدم تصور میکند.
و چقدر جالب است که مثلا در دنیای غرب، که سوابق مذهبی کمتری را دارد، باز پس از مرگ، شاهد سایهی اعتقادی غیرجسمانی-روحانی بیشتر و یادبودسازی بناهای کمتری هستیم.
اگر با تئوری سایههای شخصیتی یونگ آشنا باشید، پذیرفتن چنین رویکردهای کاملا متفاوت و متضاد، قبل و پس از مرگ، در بین انسانها ( چه شرقی و چه غربی)، به هیچ روی، برای شما متناقض و عجیب نخواهد بود.
به هرحال ارزشگذاری بیشتر پس از مرگ، در بین ما ایرانیان ( و یکی از عمده تفاوتهای شیعه و سنی) ریشههای تاریخی و اجتماعی زیادی دارد. ( و من نیز نه تاریخدان هستم و نه جامعهشناس، من فقط یک متخصص حوزه سلامت عمومی و بهداشت فردی هستم.)
علت مردهپرستی از نظر بهداشت روان:
از نگاه علوم مرتبط با سلامت ذهنی، همانطور که در ابتدا نیز اشاره کردم، تنها علت آن میتواند؛ همان آسیب اجدادی ما در عزتنفس باشد.
به هرحال عزتنفس آسیب دیدهای در اجداد معاصر و گذشته ما به طور واضحی قابل مشاهده است.
متاسفانه آسیب در عزتنفس، توسط خانواده ،تربیت والدین-مراقبین و مراکز آموزش عمومی، نسل به نسل، منتقل میشود؛ و هیچگونه علمی حتی پزشکی سنتی یا مدرن و دارودرمانی، نیز نمیتواند جلوی این آسیب را بگیرد؛ مگر علم روانشناسی و روانکاوی.
علم روانکاوی و روانشناسی تنها نوشداروی عزتنفس آسیب دیده است. فرد میبایستی درکنار هدایت و همراهی یک تراپیست باتجربه و خبره، درون و درونیات خود را واکاوی کند.
فرد آسیبدیده باید نسبت به احساسات خود آگاه و مسلط شود. فرد آسیب دیده باید ریشههای آسیب و نوع آسیبهایی که در کودکی از والدین،بزرگتران و آموزگاران خود به صورت روانی دریافت کرده، مو به مو شناسایی و ردگیری کند؛ و سپس در طی یک فرآیند بلند مدت کار بر روی ذهن و روان خود، به ترمیم تدریجی آسیبهای عزتنفس خود بپردازد.
فرد آسیبدیده در این مسیر حتی شاید نیاز به دورههایی جانبی از داوردرمانی برای تقویت ذهن خود، نیز باشد.
اما پس از کار بر خود و ترمیم روان شخصی خود، نیاز به ترمیم روابط خود نیز هست.
اغلب ما آدمها، با آدمهای شبیه خود روابط دوستانه و نزدیک برقرار میکنیم. متاسفانه یک فرد آسیبدیده به همین صورت، با افراد آسیبدیده، شبکهسازی روابط شخصی انجام میدهد. تمام این روابط، اگر فرد مقابل آسیب خود را ترمیم نکند، روابطی سمی برای فرد قلمداد میشوند و کسی که خواستار سلامت روان پایدار است؛ بایستی شروع به قیچیکردن تمام این روابط سمی کند.
البته مقصود تنهایی و انزوا نیست. ( درمقاله دیگری در اینجا به این موضوع پرداختهام) منظور بیشتر یک تنهایی موقت است؛ که مانند درد چند هفتهای پس از یک جراحی، باید آن را تحمل کرد تا بهبودی حاصل شود.
این تنهایی موقت چند ماهه یا چند ساله، که در طی درمان عزتنفس آسیبدیده اتفاق میافتد؛ به تدریج با حذف روابط قبلی و جایگزینی آن با روابط سالمتر از نظر عزتنفس، از بین میرود؛ و پس از کامل سازی درونی شخصی و روابط بیرونی خود، فرد دارای یک عزتنفس کاملا درونی و سالم میشود.
در پایان
چنین فردی دیگر هیچگاه مردهپرست نیست. او کسی است که ابراز علاقه اش به زندگان بیش از رفتگان است. زندگی را بیشتر از مرگ دوست دارد و فرزندان و اجدادی که از او به عمل خواهد آمد؛ نیز به مانند خود او، از آسیب اجدادی، رهایی یافته و زندگی جدیدی در تمدن و نسلهای ما ایرانیان آغاز خواهد شد.
به بخشی از فرهنگ پرداختید که به نظرم خیلی حرف برای گفتن داره 👌👌عالی بود 🌺🌺🌺
خانم حسینی گرامی سپای از توجه تون
سلام من مقاله ارزشمندتون و خوندم. یکی دیگه از علتاش هم میتونه این باشه که ما همیشه منتظر یکآینده ی بهتر هستیم. در اصل دنبال یک فردایی هستیم که هنوز نیومده . در اصل دائم در ذهنمون منتظر معجزه ای از راه رسیده ایم که خوب زندگی کنیم. قدر آدمای اطرافمون و بدونیم و … این تصور 《 از شنبه》 چیزیه که تو همه چیز ما رخنه کرده متاسفانه. بلد نیستیم تو لحظه زندگی کنیم. بلد نیستیم از آنچه داریم و آن کس که کنارمون هست؛ بیشترین لذت و شادی را تجربه کنیم. مدام دنبال بهترش هستیم.
یه جا خوندم که یه استادی به شادگراش میگفت ما آدم ها تو رفتارمون مشتاق مرگیم. در حالی که به زبون که میاریم میگیم زندگی زندگی. شاگرداش اعتراض کردن . گفت مثلا آهنگ که میاد دوس داریم بزنیم بعدی بعدی بعری. فیلمو میزنیم ببینیم تهش چی شد سریاله مشتاقیم تهشو ببینیم همه چی تهش چی میشه؟ آخرش چی شد. غافل از اینکه یاد نگرفتیم از مسیر لذت ببریم. تهش تموم میشه و کتاب زندگی ما برای همیشه بسته میشه. مهم اینه چی گذاشتیم از خودمون واسه بقیه.
نکته بعدی مرده پرستی یکی از علتاش میتونه احساس گناه و عذاب وجدان جمعی باشه که تو اکثر ایرانیا بعد فوت عزیزانشون ذاتا وجود داره. و ریشه در تربیت و عرف و فرهنگ ما داره. هر چقدرم خوب و کامل باشی فکر میکنی اگر یک روز بیشتر طرف میموند شاید بیشتر میتونستم خدمت کنم یا بیشتر کنارش باشم و… برای همین با زنده نگه داشتن افراطی یاد و نام طرف میخوان عذاب وجدان درونیشون و تا حدی خاموش کنن. ببخشید طولانی شد.
عالی به نکات ناگفته بسیار زیبایی اشاره فرمودید بانو نامیار. سپاسگرارم از توجه و نثر روان و زیباتون